فقط جایی برای نوشتن.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

تو دیوار دیدم طبقه بالا خونمونو آگهی زده برای فروش، پیام دادم تحویلش کی هست؟ جواب داد آخر سال!جالب اینجاست که مهندس به ما گفته بود فروردین!بعدم که گفتن شهریور!به میم میگم چطوری میتونن این پولارو بخورن؟ خونه ای که اینقدر کارداشت چرا همه پول رو از ما گرفتن؟ چقدر استرس کشیدیم ما سر جور کردن پول!با پوزخند میگه : مهندس گفت فروردین، ولی نگفت کدوم فروردین که!!!آقا روزی که داشت با میم قرارداد مینوشت پاشد با گوشی استخاره کرد ببینه خونه به ما بفروشه یا نه!!!. حقوق میم که میره پای اجاره خونه و بدهی و اقساط، خرید خونه رو باید با اسنپ کار کنه!امشب بعد کارش رفته بود اسنپ، آخرشب زنگ زد یه ربع دیگه پایین باشین بریم خرید... تخم مرغ، پنیر، شیر، چندتا دونه کیک و پوووووف تمام!!!اومدیم خونه دیدم امروز که اضافه کاری مونده شرکت نمیدونم اسید بوده چی بوده ریخته رو پاش و روی پاش سوخته...ولی کفشش سالمه، نمیدونم چی بوده خیلی حالم بد شد. حتی کف دستشم همه پوست پوست شده... میگم من که دستکش گذاشتم چرا نپوشیدی؟ میگه نمیتونم با دستکش.رفتم پماد آوردم به پاش زد. باید گلیسیرین یا وازلین بگیرم برای دستش، این کرم های تو خونه فایده نداره. . میمچه پاشد شیر بخوره، دلم براش تنگ شده بود بغلش کردم خودم بهش شیشه بدم ولی از دستم گرفت شیشه رو بعدم خودشو سُر داد زمین و چشم بسته شروع کرد به خوردن فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 31 خرداد 1403 ساعت: 9:25

بالاخره قرار بود بعد از چند ماه آشنایی، برای اولین بار ببینمش. استرس داشتم ولی ذوقم باعث میشد از هیچی نترسم، نگران هیچ چیز نباشم و فقط به این فکر کنم که وقتی دیدمش چی بگم؟ چیکار کنم؟حتی فکر کردم، یعنی میتونم به محض اینکه دیدمش، محکم بغلش کنم؟ یا ببوسمش؟ فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 10 تاريخ : پنجشنبه 31 خرداد 1403 ساعت: 9:25

برای فردا قیمه بار گذاشتم. لباس های میمچه که کوچیک شدن، رخت خواب نوزادیش و روروئکش رو بسته بندی کردم ببرم بذارم خونه مامان. لباس گرماش رو هم جمع کردم. ولی بغضم موقع دیدن لباس کوچیکاش فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 27 خرداد 1403 ساعت: 3:37

یه روز حدود ساعت ۴ بعدازظهر داشتم میرفتم کلاس، ایستگاه اتوبوس دقیقا سر کوچه‌مون بود.کوچه‌ما مغازه زیاد داشت و همیشه شلوغ بود ولی اون ساعت از روز اونم تو گرمای تابستون، تعطیل بودن و خلوت بود. وسطای کوچه، یه آقا از روبه رو میومد. فکر نمیکردم نیت بدی داشته باشه. پیاده رو پهن بود و رفتم سمت چپ که نزدیکش نباشم ولی اون یهو راهش رو کج کرد سمت من و بازوم رو گرفت. یادمه یه چیزی گفت تو مایه های خوشگله و اینا ولی اونقدر ترسیده بودم که یادم نیست چی شنیدم. فقط دستمو کشیدم و دویدم تا سرکوچه و صدای خنده بلند و چندش آورش.... دوتا اتوبوس باید عوض میکردم و راه طولانی بود اما وقتی رسیدم هم کلاسی هام از رنگ و روم فهمیدن اتفاقی افتاده و برام آب قند آوردن... وقتی برگشتم خونه برای مامانم تعریف کردم و تا یه مدت باهام میومد تا ایستگاه اتوبوس و خود لعنتی ش هم یه روز دوباره سرکوچه بود و نشون مامانم دادمش. حتی الانم بعد ده سال، یادآوریش خواب از سرم برده و تپش قلب گرفتم.. یه تجربه این شکلی دیگه هم دارم ولی اون موقع اونقدر بچه بودم که اصلا نفهمیدم منظوری داشت که بخوام بترسم. ولی یادمه. . . فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 27 خرداد 1403 ساعت: 3:37

از صبح که چشامو باز کردم مدام صدای میم تو سرم پیچید که اینقد داد نزن سر بچه،. هیس جیغ نزن و از همه بدتر گفت: جیغ نزن سرش عادت میکنی یهو جلو یه نفر دیگه هم این کارو میکنی!!!و بووووم تو سر من ترکید که مامانش بهش گفته مداد سر بچه جیغ میزنه!هی ظرف شستم و گفتم برم بهش پیام بدم مگه کسی چیزی گفته که میگی جلو بقیه؟؟؟مثلا همسایه ها گفتن صدای زنت میاد جیغ میزنه سر بچه؟؟؟هی غذا رو هم زدم و گفتم : خودش که بچه هاش رو کتک میزده اشکال نداره حالا جیغ من اشکال داره.امااااامن کلا اینطوری نیستم که زیاد دعواش کنم میمچه رو، یعنی هر چیزی که منجر به خراب کاری بشه رو جمع کردم. نمونه ش مبلا که چون میرفت روی مبل و میترسیدم بیوفته، همه رو پشت و رو گذاشتیم. نمونه ش کابینت ها که تا حد امکان ایمن سازی کردم... در اتاق ها همیشه بسته است. عملا بچم چیزی برای خرابکاری هم نداره. دیگه من سر چی جیغ بزنم اصلا؟مثلا یه بار داشت بدو بدو میکرد و یه راست میرفت سر نبش دیوار، نگاهم نمیکرد که کجا داره میره. منم دستم بند بود. دلم ریخت یهو جیغ زدم واستا. اونم میلیمتری با دیوار، ایستاد. هی ظرف شستم، هی مایه ماکارونی رو هم زدم، آبجوش گذاشتم، ادویه زدم و هی فکر هی فکر هی فکر. هی دلم خواست گوشیو بردارم و بهش پیام بدم :بیا ۴۸ ساعت بچه رو نگهدار، غذام درست کن، کارای خونه رو هم بکن. منم صبح میرم شب میام. بعدش نظرتو بهم بگو...موقعی که داشتم تهدیگ ماکارونی رو میذاشتم گفتم: مگه تو نمیگی بی جا و بی مورد جیغ نزدی؟ پس از چی میترسی؟ چه اهمیتی داره کی چی بگه؟بعدم مگه قرار نبود قضاوت نکنی؟ شاید مامانش چیزی نگفته باشه.بعدم چرا گارد میگیری؟ شاید واقعا بشه جیغ نزنی.از این به بعد خیلیا ممکنه خیلی نظرات بدن راجع به بچه، میم که از همه بیشتر حق د فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 27 خرداد 1403 ساعت: 3:37

سرم پر حرفه،. حرفای درهم برهم. پر کلمه که بی ربط و با ربط کنار هم میشینن و پا میشن... تنم خسته ست، با اینکه کار خاصی نکردم. روحم و فکرم اینجا نیست، و حتی نمیدونم کجاست. انگار وسط زمین و هوا معلقم، خودمم نمیدونم چی میخوام. تا موقع نماز هر سه تامون بیدار بودیم، چایی شیرینی خوردیم، بازی کردیم میوه خوردیم. بعد نماز میم همونجا تو پذیرایی بالش گذاشت خوابید، میمچه رو خوابوندم و همونجا پتو انداختم گذاشتمش.شیشه هم آماده کردم گذاشتم بالاسرشون که اگه خواست میم براش درست کنه. اومدم تو اتاق ولی همه دلم پیششونه... مغزم پر سر و صداست، همهمه و شلوغی نمیذاره بشنوم چی به چیه کی به کیه؟خداکنه خوابم ببره بعدش خوب بشم. . . فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 20 خرداد 1403 ساعت: 23:24

از اینکه نصفه راه شک کرد ماشین رو قفل کرده یا نه و برگشت ناراحت شدم.از اینکه گوشیش رو جا گذاشت ناراحت شدم. چون دیر رسیدیم و درب بهشت ثامن رو بسته بودن. چون شلوغ بود و اگه میخواستم برم زیارت نمیشد همدیگرو پیدا کنیم موبایلم نداشت که زنگ بزنیم. دارم فکر میکنم تفاهمت( تحمل تفاوت‌ها) کو؟ مهربونیت کو؟ اومدیم خوش بگذرونیم دیگه الکی زهرش نکن...اصلا شاید قرار بوده اتفاق بدی بیوفته و اینطوری خدا جلوی اون اتفاق بد رو گرفته، هوم؟بیخیال بعد صدسال اومدیم حرم، بذار خوش بگذره مداد جان مادرت زهرمون نکن. میدونی؟ اصلا شایدم میم همون میم همیشگیه و من صبرم کم شده. یه مدت چقدر صبور و عاقل بودم، چطوری بودم؟ و چطوریه که الان نمیتونم باشم؟؟ . . فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 15 تاريخ : يکشنبه 20 خرداد 1403 ساعت: 23:24

زمستونی که میمچه تو دلم بود یه سرمای بی سابقه و شدیدی اومد که همه جا یخ زده بود. یه روز حدود همین ساعتا، هر کاری کردم بعد نماز خوابم نبرد. بچه تکون نمیخورد و اصلا انگار تو دلم نبود شکمم سبک شده بود و نرم. داشتم از ترس میمردم، آخه سابقه نداشت این وروجک این همه وقت بی حرکت بمونه، شکمم دیگه بزرگ شده بود و مثل سنگ سفت بود ولی الان اصلا انگار خالی بود شکمم. یادم نمیاد که میم رو صداش نزدم یا صداش زدم و محلم نداد... پاشدم آبجوش گذاشتم، ریختم تو بطری خالی نوشابه، یه نوشیدنی داغ و شکلاتم برداشتم و اومدم تو اتاق. بطری آبجوش رو گذاشتم روی شکمم پتو هم پیچیدم دورم و نوشیدنی و شکلاتمم خوردم و یهو یه چیزی تو دلم سر خورد و شروع کرد به لگد زدن فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 15 تاريخ : يکشنبه 20 خرداد 1403 ساعت: 23:24

دیشب پشت تلفن سر اینکه لقمه کوکو براش گذاشتم سرم داد زد و گفت نخوردم میندازم جلو سگ بخوره( منظورش توهین نبود، چون کوکو دوست نداره نخورده بود و میگفت تو گرما خراب شده)از طرفی میمچه از صبح غذا نخورده بود و همش صدای مامانش تو سرم میچرخید که هی میگفت بده بخوره بچم، شیرش بده، چایی نبات درست کن تو شیشه بده بخوره، پوفش بده بچمو( یعنی پلو)، غذاش بده بچم گشنش شده....یعنی دائما من باید یه چیزی میدادم به بچه!!! هر لحظه بچه رو نگاه میکرد میگفت آخ من بمیرم بچم گشنش شده، بعد هر وقت گریه میکرد( نصف شبا) میگفت عرق نعناش بده، آبجوش نباتش بده.یک لحظه تحمل نداشت که نظر نده! بابا بچه من کم غذاست دائما چیزی نمیخوره. شب ها هم گریه ش بخاطر دندونش بود.من مدل گریه ش رو میفهمم بخاطر دل درده یا نه. میم پشت تلفن گفته بود ماشین رو آوردم تعمیرگاه نزدیک خونه، میام دنبالتون بریم مامانمو ببریم دکتر... تلفن رو که قطع کردم بغضم ترکید، بهش پیام دادم دنبال ما نیا. زنگ زد قطع کردم، دوباره زنگ زد پیام دادم بچه خوابه. و دیگه زنگ نزد... شبم اومد سر سنگین بودم ولی براش چای گذاشتم، غذاشو گرم کردم،. لباساشم انداختم تو ماشین. اومد پیشم گفت اگه میخوای اینطوری باشی برگردم همونجایی که از صبح بودم( تو دلم گفتم برگرد)ولی جواب ندادم.اومد بغلم کنه، میمچه جیغ زد اومد جلو که نذاره بغلم کنه افتاد زمین سرش خورد به پایه مبل. منم رفتم بغلش کردم آرومش کنم. بعدم که غذاشو خورد و رفت تو اتاق خوابید. . صبح بیدار شد، دستشو گذاشت رو دستم.منم حالم بهتر شده بود، میدونستم حتما ماجرایی بوده که عصبانیتش سر من خالی شده....گفتم منو نگا._خب+چه تغییری کردم؟_آرایشگاه رفتی؟( با تردید)+دیگه؟_خونه رو هم تمیز کردی( خونه کثیف بود ولی)+برو بابا[ تو آدم نم فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 14 خرداد 1403 ساعت: 23:14

دیروز در یک اقدام بی سابقه، مادرشوهر گفت بیا میخوام برای بچه های هانیه لباس بگیرم تو انتخاب کن!!!و انصافا هر چی من گفتم همونو خرید، بی چون و چرا فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 14 خرداد 1403 ساعت: 23:14

پنج و نیم صبح رفته بیرون، الان اومده.شاید بشه گفت خسته تر از امشب ندیده بودمش! از کجا فهمیدم؟؟چند سال پیش، یه شب از سرکار که اومد فکر میکردم خیلی خسته است، وقتی رفت دوش بگیره یه لیوان شربت بردم دم حموم زیر دوش بخوره نگرفت ازم گفت نه وسط زمین و هوا نمیخوام بذار بیام بیرون...امشب اما یه لیوان شربت توت بردم دم حموم، گرفت و یه نفس سرکشید. یه لیوان شربت پرتقال هم با قرص مسکن گذاشتم رو اپن وقتی اومد بیرون خورد. قبلنا میگفت نه قرص برای چی بخورم؟؟؟خسته تر از امشب ندیده بودمش. . . فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 14 خرداد 1403 ساعت: 23:14

امروز ِ مادرپسری ما کلا به خواب گذشت، فکر کنم اینقدر خوابیدم گردنم درد میکنه. از یه جایی به بعد من دیگه خوابم نمیومد ولی میمچه بازم میخوابید فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 3 خرداد 1403 ساعت: 14:43

حالم گرفته ست،. تو دلم آشوبه. خدایا کمک کن، امام رضا جان شما ضامن بشید آقاجان... ان شاالله صحیح و سالم پیداشون کنن... . چند روز هی به مامان گفتم پاشو بیا میخوام نون شیرمال بپزم، هی نشد که بیاد. دیشب تو بارونا میمچه رو زدم زیر بغلم رفتیم وسایلشو خریدیم و اومدم دست به کار شدم اواسط کارم میم اومد خونه. خوب شد خداروشکر، میم و مامان بابامم دوست داشتن. چه حس خوبی داره، احساس زنده بودن میکنم وقتی کاری علاوه بر روتین هر روز انجام میدم فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 3 خرداد 1403 ساعت: 14:43

میمچه روز به روز بزرگ تر، باهوش تر و خلاق تر میشه و ما در حیرتیم از معجزه، توانایی و رحمانیت خدا... اینکه چطور تو اوج ناباوری میمچه رو بهمون داد و چطور تو اوج بی خبری و غفلت ما هر دومون رو از مرگ نجات داد. با همه بی تجربگی، افسردگی و حال بد، من یه نوزاد کم وزن رو مادری کردم. یادمه همه ی اون روزهای سخت من نگاهش میکردم اشک میریختم و میگفتم آخه من چطوری بزرگت کنم؟؟ آخه این دست و پات کی گوشت میگیرن؟ آخه کی میشه بغلت کنم و پاهات از بغلم بزنه بیرون؟( اخه اونقدر کوچولو بود که وقتی بغلش میکردم انگار گم میشد تو بغلم)خدا لحظه به لحظه بهم میگه ببین من اگه بخوام میشه، پس تو نگران چی؟ جوش چیو میزنی؟ راه کیو میری؟ به حرف کی گوش میکنی؟. یادمه میمچه حدودا دو ماهش بود و اوضاع اقتصادی خیلی خراب بود. رفته بودیم حرم، بچه رو سپردم به مامان و رفتم جلو ضریح و بغضم ترکید. از همه ناامید بودم خسته بودم، مستاصل و درمونده...و تا چند روز بعدش تو اوج بی پولی، خونه خریدیم. خونه ای که هنوزم باورمون نمیشه چی شد که جور شد. شاید هنوزم گره های مالی داشته باشیم اما این وسط خونه خریدن و جور شدن پولمون درست معجزه بود. . یه بازی جدید با میمچه داریم، لباس های میمچه رو تن عروسکش که یه جوجه زرده میکنم و با صداهای مختلف باهاش حرف میزنم. خودشم هی میره لباس و جوراب میاره که تنش کنم. یه شب لباس میم رو آورد، منم بعد اینکه تن جیک جیک کردم صدامو کلفت کردمو گفتم: سلام من بابای میمچه ام، براش پوشک خریدم فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 12 تاريخ : پنجشنبه 3 خرداد 1403 ساعت: 14:43